1391/02/16 امروز پنجمین ماه فرمانرواییم تموم میشه و میرم تو ماه ششم. به همین مناسبت دست ملکه رو گرفتم و با هم رفتیم فروشگاه برا خرید جشن. آخه پادشاه گفته اگه اون نباشه ماشااله من مرد خونه ام. از خرید که بر گشتیم، حسابی خسته شده بودم. اینهمه وسایلو با کالسکه آوردن آدمو خسته میکنه خب. این بود که ترجیح دادم کمی چرت بزنم تا انرژی لازم برای جشن رو داشته باشم، آخه فکرایی تو کله ام بود بیدار که شدم، با ملکه خاتون رفتیم آشپزخونه تا بساط کیک و شیرینی رو فراهم کنیم.من شدم سرآشپزباشی، ملکه هم آشپزباشی. وسایلی رو هم که ملکه بلد نبود کار کنه، بهش آموزش میدادم و یا خودم دست بکار میشدم. اخرش هم به کمک همدیگه یه کیک خوشمزه و...